با دلخوری گفتم : قرا بود دوش بگیری برو به کارت برس نشین اینجا که یه وقت مجبور بشی چرت و پرت تحويل من بدى .
متین با خنده و در حالیکه به طرف اتاق خوابمون میرفت گفت: من ناز زنمو تا دنیا دنیاست خریدارم ، ولی این چیزا واسه زن من صدق نمیکنه ، اون انقدر عاقل هست که شوهرشو درک کنه ، نیازی به چرت و پرت شنیدن نداره .
با ورودش به اتاق از دیدم خارج شد .
نفس کلافه ای کشیدم و به هورام نگاه کردم لب باز کردم که حرفی بزنم اما با دیدن اخم شدیدش نا خودآگاه لبهامو بستم با اخم و جدیت با انگشتای دستش بازی میکرد چرا جدیدا هورام هر وقت مرخصی میاد و من اونو میبینم اینجوری شده؟ احساس میکنم از درون یه چیزی مثل خوره به جونش افتاده، داره آزار میبینه اما ترجیح میده سکوت کنه ، مشت گره خورده ی دستش نشون میده بیش از حد عصبیه اما سعی داره خودش رو کنترل کنه تا عصبانیتش رو بروز نده !!! چرا با این نگاه گله مند و رنجور به من خیره شده ؟ و یک عالمه چراهایی که توی مغزم بخاطر رفتار جدید هورام جولان میدادن .
مشت دستشو باز کرد و از روی مبل بلند شد و خیلی خشک و سرد گفت: من برم بخوابم ، شب بخیر.
به سمت اتاق رفت ، خشک و معمولی و خیلی سرد و بی روح ، انگار نه انگار هیچ نسبتی بین منو اون وجود داره ، هورام این روزها شبیه یک معما شده که هر چقدر پازل ها رو کنار هم میچینم این معما حل نمیشه شبیه یک معادله هندسی سخت که با تمام فکری که برای حل اون معادله میکنم باز هم به محاسبات درستی نمیرسم حس میکنم دوست داره با من حرف بزنه و راز نهفته ش رو بر ملا کنه اما یه چیزی اونو از گفتن منع میکنه که نمیتونه حرفاش رو با کسی در میون بزاره .