باید حرف میزد؟ باید حرف دلش رو میزد؟ اما چه جوری؟! شیدا که خیلی وقت پیش جوابش رو داده بود پس دیگه حرفی برای گفتن باقی نمیموند.
سرد و منجمد سرش رو تو زانوهاش پنهان کرد و پلکهاش رو روی هم فشرد، تمام روزها و لحظه هایی تو ذهنش مرور شد که مطمئن بود دیگه هیچ وقت تکرارشون نمیکنه
لحظه ناگهانی از دست دادن خانواده اش
تنهایی و ازدواج ناباورانه با شیدا.
یه زندگی تلخ… و ادامه ایی بی حاصل
دکتر عینکش رو روی چشم جاسازی کرد و بعد گفت:
زود میری دیر میای خانوم شیدا نیازی خب چه خبر؟ بهتری؟
شیدا کیف قرمز رنگش رو روی صندلی کناری اش گذاشت و گفت:
حال خوبی ندارم میترسم
دکتر گفت:
– ترس چرا؟
شیدا به گلدون روی میز خیره شد و گفت:
نمیدونم چرا؟ اما یه… یه حسی تو وجودم مدام فریاد میزنه بسه کافیه… نمیدونم چطور باید توصیف کنم.
دکتر لبخند زد و یه کاغذ به دست گرفت بعد هم گفت:
اون حس که تو رو فریاد میزنه حس بدی نیست خب حرفی هم که میزنه حرف بدی نیست اما اینکه تو میترسی طبیعیه خب پنج سال جلوگیری و حالا این اضطراب حتی برای منم که پزشک توئم نگران کننده است وای به روز….
سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت و شیدا رفت تو خودش
پنج سال بود که پیش این پزشک انواع راههای جلوگیری رو امتحان کرده بود همش موفق بود اما هر دفعه با یه نگرانی جلو می اومد و با یه اضطراب ناشناخته سالهای جلوگیریش رو میگذروند و حالا ترسیده بود ترسیده بود از اینکه یه روزی…..
سرش رو تو هوا چرخشی داد و گفت:
دکتر یه سوالی بپرسم؟
دکتر کاغذ تو دستش رو به یه پرونده سنجاق کرد و گفت:
بپرس عزیزم
شیدا بعد از کمی دست دست کردن با خودش بلاخره به زبون اومد و گفت:
من من میخواستم بدونم بعد از این همه مدت اگه از هیچ روش جلوگیری استفاده نکنم میتونم راحت بچه دار بشم؟
دکتر قاطع و محکم گفت:
– شک دارم.