وقتی بغلم کرد یخ زدم به کم ازش فاصله گرفتم و به زور لبخندی زدم و بعد با صدایی که کل
مسیر داشتم روش تمرین میکردم تا شبیه صدای آرمین باشه گفتم
مرسی خوشحالم که میبینمت
با نگاه عمیقی سر تا پامو برانداز کرد پاهام شل شد گفتم دیگه الانه که بفهمه الان فهمیده
چشماشو ریز کرد و در حالی که دسته عینکش تو دهنش بود گفت
پسر چقدر تغییر کردی پنج سال پیش هیکلی تر بودی که
آرمینا – خب …. خب …. خب زمان زیادیه پنج سال بعدشم این به سال آخر برای این که به کالج خوب قبول بشم کلی درس خوندم و زحمت کشیدم واسه همین یه کم لاغر شدم.
ماکان – قبول که لاغر شدی ولی یه جورایی احساس میکنم ظریف تر به نظر میای شبیه دخترا شدی انگار
با این حرف ماکان آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم به اوضاع مسلط تر شم.
آرمینا – شبیه دخترا چیه؟ هیکلم هیچ ایرادی نداره من تغییر کردم؟ خب تو هم تغییر کردی فکر کردی تو همون ماکان پنج سال پیشی؟ نه نیستی فقط تو چاق تر شدی و من لاغرتر
ماکان – خب بابا جوش نیار باشه قبول بریم که حتما خسته ای
وقتی دیدم ماکان بی خیال هیکلم شد نفسی از روی راحتی کشیدم و دنبالش راه افتادم
توی ماشین تا رسیدن به خونه یادم اومد که از اون دو تای دیگه چیزی نمی دونم باید از ماکان در موردشون می پرسیدم
آرمینا – ماکان میشه در مورد دو تا دوستت که توی خونه باهاشون زندگی می کنی برام بگی؟
ماکان – مگه پشت تلفن و توی چت بهت نگفتم؟
آرمینا – چرا چرا گفتی اما بیشتر می خوام بدونم