– تنهایی در کنار ساحل چه میکنی؟
– قبلا با پدرم زندگی میکردم، فعلا چند روزه به خانهٔ مادرم آمدم!
– راستی؟ پس پدرت در جای دیگری زندگی میکنه؟
– بله او در آلاباما زندگی میکنه! منم قراره در فلوریدا با مادرم زندگی کنم.
– زاخاری منظورت چیه؟
هرگز پاسخ او را فراموش نخواهم کرد. پسرک نه ساله بلافاصله دستهایش را از میان دیوارهای قصر شنی بیرون کشید و با نگاهی که وحشت در آن موج میزد و صدایی که میلرزید، گفت:
مطمئن نیستم، ولی مامان میگه دیگه الان من مرد خونه هستم.
| کتاب: ازدواجی که رویای آن را داشتیم | گری اسمالی | مترجم: شهناز کمیلی زاده | ناشر: کلام شیدا | صفحه: ۲۲ | برگرفته از نسخه: چاپی |