
اذون ظهر که میشد، دکوندارا میرفتن صف جماعت تو مسجد. آقام به بهانهی اینکه دُکونشونو بپاد از جاش جُم نمیخورد. راستیاتش هرهری مصب بود. اصلا ندیدم اهل نماز و روزه و خدا و پیغمبر باشه. به گمونم بس که بدبختی دیده بود خدا و پیغمبر از یادش رفته بود. چند بار دیده بودم کاسبکارای متدین متفرعن نصیحتش میکردن، نیشوکنایه میزدن. میگفتن کَل حسین، خدا نکرده بابی شدی آخر عمری؟ آخه یه روز ندیدیم سرتو به سجادهی نماز بذاری. میگفت چیکار کنم، باس مواظب مال مردم باشم. نمازمو فُرادا، همین گوشه کنارا کمرم میزنم. وقتی هم که طرف سر تکون میداد میرفت، چندتا فحش چارواداری نثارشون میکرد که صب تا غروب خون خلایقو تو شیشه میکنن، به ما که میرسن امامزاده میشن و جانماز آب میکشن. مرد حسابی، خبر نداری اینجا تهرونه و گرز رستم گروِ نون؟ من باس شیکم چند سر عایله رو سیر کنم، تو دم از نماز جماعت میزنی؟ چیکار به کارِ مردم دارین آخه..
| کتاب: شکوفههای عناب | نویسنده: رضا جولایی | نشر چشمه | صفحه ۱۳۹ | چاپ سوم سال ۱۳۹۷ |